بیوگرافی مرتضی قاسمی:
ساعت هشتونیم صبح بود که استاد درس حقوق جزا وارد کلاس شد.استاد با سوادی بود،بازپرس بود و کنار اون توی دانشگاه هم تدریس میکرد.از وقتی که اومدم دانشگاه،تو این فکر بودم که آیا واقعا این رشته مناسبه منه یا نه؟همین مسئله خیلی فکر من رو درگیر کرده بود.استاد میگفت زندانیها توی زندان به صورت قبلیهای زندگیمیکنند.هر گروهی یک رئیس داره و دستور میده،بقیه هم عمل میکنند.گفت اغلب کارهای خلاف به صورت فامیلی انجام میشه.یعنی یه پسر رو به خاطر دزدی میگیرند،بعد متوجه میشن که پدرش قاتل بوده و پسرعموش هم زورگیر بوده.
همون لحظه تو این فکر بودم که وقتی به پدر قاتل باشه و مادرش هم معتاد ودزد چطور باید توقع داشت که اون فرزند تبدیل به یمک آدم مفید توی جامعه بشه.ارزشهام رو چک کردم. دیدم این که مردمی که روزگار باهاشون بد بود و توی محیط بد رشد کردند رو بگیرم و بندازموش تو زندان اصلا مناسب من نیست.میتونم به جای اون کار بهشون کمک کنم که واقعا بتونند از یه محیط سمی بیرون بیان و تبدیل به کسی بشن که بهش افتخار کنند.اونجا بود که با رشته روانشاسی آشنا شدم.
با وجود یک سال تحصیل توی حقوق،اون رشته رو کنار گذاشتم و وارد رشته روانشناسی شدم.تصمیمی که یکی از بهترین تصمیمهای زندگیم بود.انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودم.تو این رشته قضاوت و خوب و بدی نبود.تمام تمرکز روی کمک به مردم بود جدای از هر نوع گذشتهای که فرد داشته.از کمک به تربیت کودکان بگیر تا کمک به افزایش صمیمیت زوجها.
وقتی تعداد کتابهایی که مطالعه کردم به بالای ۱۵۰تا رسید دیگه کاملا یک موجود دیگهای شده بودم.خیلی عمیق تر به مسائل نگاه میکردم.واقعیت جهان رو بدون تعصب درک میکردم.تو اون لحظه بود که متوجه شدم یه انسان سالم نیاز به داشتن یک رسالت و معنا در زندگی داره.من یه چندپتانسیلی بودم و به خیلی از موضوعات علاقه داشتم.کمی که تجربه کسب کردم متوجه شدم که زمان و توان من محدودیت داره و باید یک حوزه رو انتخاب کنم و توش به بهترین خودم تبدیل بشم.
بعد از شناسایی و بررسی ارزشهای اصلیخودم در زندگی به موضوعی به نام سلامت روان رسیدم.از اون موقع به بعد کمک به سلامت روان مردم شد رسالت زندگی من در این جهان.اما یک مشکل دیگهای وجود داشت.سلامت روان بحث به شدت گسردهای هست.خیلی از حوزهها نیاز به کار داشت.اعتماد به نفس،تربیت فرزند،اختلالهای بالینی و…،من که یادگرفتم ایدهآل گرایی نکنم یکی رو انتخاب کردم وشروع به آموزش و فعالیت توی اون زمینه کردم.چون خودم ۲۷ کیلو اضافه وزن خودم رو کم کرده بودم.درد آدمهای که از دیدن خودشون تو آینه خوشحال نیستند رو خوب درک میکردم.
به همین خاطر حوزه شروع من آموزش کاهش وزن بدون رژیم و با استفاده از ذهنآگاهی بود.حتی یک کتاب به نام لقمه به لقمه تا خوشاندامی هم نوشتم که نتیجه سمینارها و کارگاههای آموزشیم بود.کمی جلوتر که رفتم و بیشتر مطالعه کردم دیدم مردم در حوزه احساس ارزشمندی و اعتماد به نفس واقعا نیاز به آموزش دارند.شروع به مطالعه و آموزش در این حوزه کردم.راهنماییهایی زیادی به مراجعینم داشتم،تا اینکه همه چی آماده شد برای رسیدن به معنای اصلی زندگی من،یعنی روانشناسی مالی.
بحث پول و تجارت همیشه برای جالب بود.چون از یه خانواده کارمند میام.اینکه چطور بتونم تبدیل به یک انسان ثروتمند بشم برام خیلی جذاب بود.اینکه ثروتمندها اونقدر توی جامعهشون موثر هستند برای خیلی دوست داشتنی بود و میخواستم تبدیل به یکی از این آدمها بشم.
دینگ…به رویا فروشی خوش اومدید.بعد از تورمهای سنگین پشت سرهم دیگه چارهای نداشتم که با تمام وجود یادگیری ساخت ثروت رو شروع کنم.چیزی به نام تفکر نقاد رو که یادنگرفته بودم.به همین خاطر بله اینجا بود که درگیر رویافروشها،کلاهبردارها ،شیادها و روانشناس نماها شدم.
پکیج من رو بخرید و زیر سه ماه میلیاردر بشید.برای ثروت کافیاست فقط فکرتان را مثبت کنید.نه فکرتان را مثبت نکنید باید احساستان را مثبت کنید.نه نه باید هر روز صبح فلان ورد را بخوانید..،با آموزش همهی این کلاهبردارها زندگی کردم.نه تنها پولدارتر نشدم بلکه هم فقیر تر شدم و هم سلامتی روان و جسمم آسیب دید.تا اینکه با تفکر نقاد و سنجش گرانه اندیشیدن آشنا شدم و فهمیدن تا چه حد سادهلوح و زود باور بودم.آن موقع بود که علم روز جهان تبدیل شد به یک راهکار برای مشکلاتم.
در ناامیدی بودم که با جناب برد کلانتز آشنا شدم.پروفوسور روانشناسی که در حوزه روانشناسی پول فعالیت میکرد.انگار گنج پیدا کردم.گنج..
با نظریههایش بیشتر آشنا شدم.درباره رشتهای به نام اقتصاد رفتاری مطالعه کردم.مطمئن بودم که این روشها جواب میدهندچون اعتبار علم را دارند.اعتبار گرفتن در حوزه علم شوخی نیست.نیاز به سالها تلاش دارد.بعد از استفاده از این روشها و نتیجه بخش بودنش در زندگیم بیشتر از عملی بودن این حوزه آشنا شدم.
تورم های شدید تر شد.دلار چندبرابر شد و مردم فقیر و فقیر تر شدند.اخبار مرگ و خودکشیها به خاطر کمبود پول را میدیدم.کسانی که قصد مهاجرت داشتند اما پولی نداشتند.کسانی که قصد کمک به خانوادهشان را داشتند اما درگیر نیاز روزمره خود بودند.جوانانی که میدانستید زندگی خوب چه مزهای دارد،اما نمیدانستند که چطور با این شرایط به آن برسند.
برای من که معنای زندگیم کمک به سلامت روان مردم بود.هر اخبار دردناک مثل تیری در قلبم بود.با هر خبری خودکشی بغض میکردم و ناراحت میشدم.جالب اینجاست که به خاطر تورم حتی کسانی که قصد بهبود زندگیشان با مراجعه به مشاور و روانشناس را داشتند نمیتوانستند از پس هزینههای چند جلسه مشاوره بر بیایند.
بعد از خواندن کتاب انسان در جستجوی معنا دیگر معنای زندگی من کاملا شفاف شد.کمک به مردم با استفاده از آموزش علمی روانشناسی پول و اقتصاد رفتاری.کارم خیلی سخت بود.چون این حوزه حوزه تمیزی نبود.پر بود از کلاه بردارها و دروغگوها که با اجاره یک ماشین لوکس فرمول ساختگی پولداری را به مردم قالب میکردند.
جلب اعتماد در این بازار کار آسانی نیست.اما من ترسی از این سختیها نداشتم چون معنای زندگی هنگام وجود سختیها ارزش پیدا میکند.تصمیم گرفتم که دورهای رایگان آماده کنم و آگاهیی رو به مردم هدیه بدم.چهارساعت و نیم دوره ویدیویی که موضوعات پایهای علمی رسیدن به ثروت در اون آموزش داده میشد.(شرکت در این دوره )
بعد از آن شروع کردم به مطالعه زبان اصلی منابع خارجی و روز دنیا در این زمنیه.من مرتضی قاسمی هستم.یک روانشناس مالی به زندگی من خوش اومدی. همینطور بهت تبریک میگم چون به زندگی جدید خودت هم خوش اومدی